من بدم میاد احساساتی بشم از اون بدتر بدم میاد همه چی با هم قاطی پاطی بشه. مغزه من نمیتونه بیشتر از دو تا کار یا دو تا حس رو همزمان پروفیلان کنه. چرا همه چی یه جوریه؟ من با بابام در طول اینهمه سال نهایتن سی ساعت حرف زدم کلن. بابای من کم حرفه و کاری به کاره آدم نداره.مهندس معدنه بیست و خورده‌ای سال هر روز ساعت شیش پا شده با سرویس رفته کارخونه سیمان تهران کارت زده نشسته پشت میزش تو دفتر ترانسپورت برگه آزمایشگاهو گذاشته جلوش درصد موادو نگاه کرده به سر کارگرا گفته نمیدونم دو تا کامیون بفرستین معدن چار یه لودر بفرستین بی بی شهربانو واسه لپه‌زنک آتیش‌باری بذارین به کامیونای معدن 2 بگو از کناره ها بار بزنن سنگای وسط آهک نداره. بعد رفته از اتاق بیرون سواره جیپه عتیقه‌ کارخونه شده رفته به معدنا سر زده سره راننده کاترپیلارا غر زده که چرا کم بار زدن واسه سنگ جمع کنای افغانیه کناره جاده بوق زده برگشته کارخونه رفته آزمایشگاه بعد رفته غذا خوری نهاره آشغاله کارخونه رو خورده ظهرش رفته جلسه و به کسشرای مسئول بهره‌وری گوش کرده بعد رفته باشگاه کارخونه پینگ پونگ بازی کرده برگشته اتاقش دوش گرفته روزنامه‌شو که واسش گرفتن با دو تا شیر پاکتی که هر روز به‌خاطر شغل سخت و پرفیلان بهشون میدن و نمیخوره و میاره خونه از رو میز ورداشته دوباره سواره جیپش شده اومده پارکینگه کارخونه جیپو پارک کرده سوییچو گذاشته روش واسه همکاره شیفته شبش. کارت زده ساعت شیش سوار سرویس شده ساعت هفت رسیده خونه با من و بنیامین دس داده -بعضی روزا بغلمون کرده- رفته با مامانم دس داده خندیده گفته چطوری مریم بعد دس گذاشته پشته مامانم بعد یه لیوان آب خورده با موز بعد رفته ولو شده رو کاناپه روزنامه خونده تا شام بعد شام با مامانم دو تایی ولو شدن رو کاناپه باز روزنامه خونده تا خابش بگیره ساعت یازده رفته خابیده. بیشتر از نود و هشت و نه دهم درصده این بیست و خورده ای سال همینطوری طی شده واسه بابام بدون هیچ اتفاقی بدون هیچ اکتی هیچ حرفی.کلیشه و روزمرگی از زندگیش میچکه حمید میگه بابات شکله بابای الفی اتکینز میمونه. بزرگترین کاره بابام این بوده مامانمو گرفته و بعد از اون دیگه هیچ کاری نداشته که بکنه. بچه تر که بودم از بابام بدم میومد به خاطر همین که کاری به کاره ما نداشت کلن الان فک کنم بهترین صفتش همینه. وقتایی که مثلن کلمنو با برسه توالت میشوره یا وقتی وسط دعوای من و مامانم سره سیگار میاد میگه مام جوون بودیم بالاخره علف کشیدیم و گند میزنه به دعوا فک میکنم چقد خداست حتی. دیروز بازنشسته شد و امروز دیگه نرفت کارخونه به جاش صب کله سحر رفته پارک ورزش کنه وقتی داشتم میرفتم بیرون با نون سنگک برگشته و حالم بهم خورد که بازنشستگی‌ش هم کلیشه‌ست. بابا تورو خدا بسه یه کم شگفت زده‌مون کن. صب همزمان میخاستم برینم بش که آخه خودت خسته نشدی و احساس هم کردم دوسش دارم و از این ان بازیا.


labels: , ,
 

0 نظرات:

 
>